ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
"هوشنگ ابتهاج "
کم کم غروب واقعه از راه می رسید
یک زن میان دشت، سراسیمه می دوید
این خیمه ها نبود که آتش گرفته بود
آتش میان سینه ی او شعله می کشید
راهی نمانده بود برایش به غیر صبر
باید دل از عزیز سفر کرده می برید
مردی که رفت و از سر نی حسّ بودنش
قطره به قطره سرخ و غریبانه می چکید
آن مرد رفت و واقعه را دست زن سپرد
باید حماسه پشت حماسه می آفرید
به آتش میکشم آخر زبان سربهزیرم را
به توفان میسپارم آسمانهای اسیرم را
منم من، گردبادی خستهام، زندانی خویشم
بگیرید آی مردم دستهای ناگزیرم را
تمام عمر باقی ماندهاش را گریه خواهد کرد
اگر توفان بخواند خندههای دور و دیرم را
درختان گردبادی رو به خورشیدند، از آن دم
که خواندم در مسیر باد، اندوه غدیرم را
شبی اندوه تابان علی (ع) از چاه بیرون شد
شبی سیراب دیدم جان سر تا پا کویرم را
یاران گل لبخند ز هر سو بفشانید
بر خاک قدمهای محمّد بنشانید
تا عیـدی خـود را ز محمّـد بستانید
کم کم غروب ماه خدا دیده می شود
صد حیف ازین بساط که برچیده می شود
در این بهار رحمت و غفران و مغفرت
خوشبخت آنکسی ست که بخشیده می شود
عید مبارک...