گل نرگس...

گل نرگس...

وبلاگ رضا علیزاده - نیکو
گل نرگس...

گل نرگس...

وبلاگ رضا علیزاده - نیکو

خاطراتم از دوران سربازی1...

"به یاد دوران سربازی"



 

 اولین نقطه عطف توی زندگی پسرا رفتن به خدمت سربازیه، چون برای اولین بار از پشت

میزمدرسه یا دانشگاه و از کانون گرم خانواده پا به یه محیط جدیدی می ذارن که دیگه

خیلی چیزاش نه تنها شوخی نیست بلکه خیلی هم جدیه!

 دل آزاری ها و دلتنگی های خودش رو داره  ضمن این که جاذبه و تنوع اون هم کم نیست...

  از این که بگذریم شاید ناب ترین لحظات و خاطرات زندگی آدمو برای همیشه رقم می زنه.

یکی از خاطرات دوران زندگی من یه قطعه شعریه که وصف حال اون دورانه، ویادمه بعداز

سرودنشدرآخرای خدمت، به سرعت بین دوستان و هم دوره ای ها پخش شد،

یادش بخیر مدت ها نقل مجلس بچه هابود ( البته اگر حمل بر خودستایی نباشه).  

 

 اون شعر رو حالا تقدیم شما دوستان عزیز می کنم:

  

بچه ها گوش کنین قصه بگویم براتون، 

قصه یه پسری، پسری که بردنش به سربازی

یادمه روز ده آبان بود، سال یکهزار و سیصد و پنجاه بود

روز اولی که رفت به سربازی، خیلی خوش بود همه اش می خندید

قکر می کرد سربازیم خونه خاله س، که آدم هرچی بخواد براش فراهم بکنن!

 

خلاصه باعده ای ازرفقا  بردنش به زاهدان،

چی بگم تو زاهدان دو هفته بود، دو هفته که زود گذشت مثل ابرهای بهار

ولیکن اونچه که مونده همه اش خاطره است، همه اش یاد صفای بچه هاس

که روزا بیشتر وقتش پیش اونها خوش می گذشت!

شبا هم تو خواب به فکر فردا بود،

اما دیری نکشید، همه اون خوشی ها ، تموم قصه ها پایون گرفت!

بچه ها تقسیم شدن، نیمی از اونها همون جا موندگار شدند و بس

و...

 پسره رو با عده ای به شهر سنندج بردن،


  


دیگه اینجا یه محیط تازه بود، مردمش کرد و هوایش سرد بود،

ولیکن هرچه که بود پادگان پر از صفا و عشق بود،

 

خلاصه درد سرتون نمی دم، روز و شب خوش میگذروند!

بعضی روزا به هوای رفقا و فامیلا، یه کم آزرده می شد

دلشو غم می گرفت! رخشو اشک می پوشوند!

 

نمیدونم... دیگه از کجا بگم؟

روزای پائیز گذشت، زمستونم رفتشو پایون گرفت ،

اون روزای سرد وسخت و جانگزا،

سال نو فرا رسید، روز رقص گل و پروانه رسید

همه برفا آب شدن، جاشونو سبزه گرفت،

ولی باز دست جفای روزگار، سر بی وفائی داشت


میدونی؟...دوباره روز جدائی رسیدش!

اون روز سرد و پر از درد و بلا!                           

آخه دیگه نمی شد جدا بشن!

دلاشون از مهر وصفای همدیگه لبریز بود،

روزی که... تلخ بودش چو زهر مار رسید!

روز تقسیم رو می گم، روزی که بنا شدش از همدیگه جدا بشن

روزی که... دلها همه داش می طپید

روزی که... چشما همه گریون بود! 

هر کدوم یه گوشه ای پرتاب شدن...

یکی شرق و یکی غرب و یکی نزدیک یکی دور...

 

 خلاصه...

دست تقدیرو پراز رنج و جفای روزگار!

اونو انداخت طرف مرز عراق!

تو یه شهر کوچیک و تبعیدگاه!

جایی که تمدن و عشقو صفاش، بوی گند آب میداد

شهر... رو می گم، شهری که اون پسره الان اونجاس...

 

جایی که... تا آخرین روز سربازی،

باید اونجا بمونه...

باید از دنیای پر شورو صفای امروزه، دور بمونه!... 


"رع"



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.