گل نرگس...

گل نرگس...

وبلاگ رضا علیزاده - نیکو
گل نرگس...

گل نرگس...

وبلاگ رضا علیزاده - نیکو

گزارش کوهنوردی5 ...

 

 گزارش کوه پیمایی پنجشنبه ای دیگر:

 

در این روز که مصادف با اولین روز سال میلادی 2015 بود،

ساعت 7:45  در میدان درکه بودم 

 و طبق معمول نیم ساعتی منتظر شدم 

تا اگه یکی دو تا از دوستان هوس کردن بیان! 

بی نصیب نمونن و نمونم...


 

حدود ساعت 8:15 عازم کوهستان آرام و زیبای درکه شدم، 

هوا خیلی سرد بود و سوز زیادی می اومد، سوز  سرما 

همچون شلاقی بر سر و صورت آدم می زد، ولی خب این 

سوز و سرما هم خودش صفایی داشت که با هیچ چیز حتا 

هوای آلوده ی تهران قابل قیاس نبود!

آدمو تو فکر می برد...

"راستی اونایی که به کوه نیومدن و الان توی رختخواب،

 یا خوابن و یا دارن غلت می زنن، چه فکری می کنن که

خودشونو از این نعمت خدادادی محروم می کنن!

 

جماعت حاضر نسبت به هفته ی قبل که کم بودن

این هفته نسبتا" خوب اومده بودن و آدمو دلگرم

می کردن و با دیدنشون انرژی می گرفتم و

با انگیزه ی بیشتر عازم کوهستان می شدم...

صحبت از انگیزه شد ، باید اعتراف کنم با مسئله ای

که در هفته پیش برام پیش اومد، هنوز حال و هوای

خوبی نداشتم و پاهام اون قدرت هفته های پیش رو

نداشت! یک بار دیگه بهم ثابت شد که روح و روان آدم

در انجام امورات زندگی حرف اول رو می زنه!

بعدش سلامتی بدن و آمادگی جسمی و فیزیکی ست.


 



توو مسیرها و گذرهای کوهستان تا حوالی آبشار کارا و

منطقه هفت حوض، از  یخ و برف خبری نبود و جماعت بر 

خلاف هفته پیش که توو این مسیر خیلی مشکل داشتن، 

امروز به راحتی حرکت می کردن و دیگه از سر خوردن های 

پیاپی خبری نبود!



من هم در این شرایط سریع می رفتم و بعد از عبور

از این گذرها زود به استراحتگاه کوهستان رسیدم و راه

صعود رو ادامه دادم تا ساعت نه و ربع که در ارتفاعات

بند عبداله بودم، یه راست رفتم به قهوه خونه ی شاهنشین 

و بعد از کمی تنفس، به نرمش و حرکات یوگا پرداختم، 

بازم جاتون سبز خیلی حال کردم و آماده و قبراغ رفتم 

داخل تا یه صبحانه ی مشتی دیگه (جاتون خالی) به زنم...


 


بعد از کمی استراحت و تجدید قوا ، ساعت 10:15 عازم

ارتفاعات بالاتر شدم، راستش ارتفاع بند عبداله 1936 متر

هست که توو تابلو شماره 6 که عکسشم گرفتم نوشته شده، 

کمی بالاتر آبشارجوزک و دره یی به این نام قرار داره که تابلو

شماره 7 مشخصات و ارتفاع 1990 متر رو نشون می ده، از 

این جا به بعد مسیر ها و گذرها کمی یخ زده و لغزنده بودن و 

هر چی بالاتر می رفتی شرایط بدتر می شد.


 


راهم رو ادامه دادم تا رسیدم به منطقه ای به نام

اذغال چال که تابلوی شماره هشت ارتفاع 2046 متر رو نشون 

می داد، کمی در پای تابلو که فضای مسطحی بود، استراحت 

کردم و با چندتا کوه نورد که ظاهرا" حرفه ای بودن صحبت کردم 

و از وضع مسیر تا پلنگ چال پرسیدم!

راستش امروز نمی خواستم تا پلنگ چال برم ولی قصد

داشتم تا نزدیکی هاش برم، که این برادران و خواهران کوهنورد 

توصیه کردن تنها نروم! چون هم مسیر دارای پرتگاه های متعدد 

هستش و هم یخ و برف زیادتره و خطرناک!

خلاصه ماهم که بچه ی حرف گوش کنی هستیم به

توصیه شون گوش دادیم و عقب گرد کردیم.





از لحاظ مسافتی ارتفاعات بند عبداله تقریبن نیمه ی

راه پلنگ چال هست با این تفاوت که مسیر بعد از

آبشار جوزک، هم شیب اش تندتره و هم باریک تر،

و هم پرتگاه های زیادتری داره.

 

ساعت 11:30 تازه رسیدم به قهوه خونه ی پاتق و

بند عبداله، و مسیر برگشت رو ادامه دادم تا پایین...

 

اما بد نیس و خوبه که...

کمی هم از جاذبه های امروز بگم:

 

          توو محوطه ی قهوه خونه شاهنشین که داشتم

         نرمش و ورزش یوگا می کردم یهو یه آقایی رو دیدم

که با کت وشلوار مرتب داشت می اومد بالا!

         خشکم زد و ورزش رو فراموش کردم! اههههه

          مگه این جوری هم میشه اومد کوه!...

         و نگاهم دنبالش بود تا از دیدم خارج شد...

 

          توو قهوه خونه که داشتم جاتون خالی صبحونه

         می خوردم بازم یهویی دیدم داداشم داره رد می شه!

من هم صبحونه رو رها کردم رفتم دنبالش و

        هی صدا می زدم امیرخان، امیرحان...

         ولی بهش نرسیدم و رفت به طرف بالا!

          من هم برگشتم به قهوه خونه و صبحونه رو تموم

        کردم، بعد که رفتم بالا دیدمش، خیلی شبیه برادرم بود

باهاش خوش و بشی کردم و گفتم:

         جل الخالق، شما خیلی شبیه برادرم هستین!

         خدا حفظتون کنه ، مواظب خودتون باشین...

 

        توو قهوه خونه که مشغول خوردن صبحونه بودم

دوتا جوون نشسته بودن جلوی

         بخاری ، چای می خوردن و صحبت می کردن،

          گویا منتظر کسایی بودن که دیر کرده بودن،

         یکی شون می گفت اگه پام خراب نبود می رفتم

        بالا دنبالشون پیداشون می کردم، و ادامه داد

         این پارگی رباط و مینیسک پاهام نمی ذاره برم

          و تا این جاشم که اومدم شاهکاره!

         یه نگاهی به وسایلشون انداختم، خداییش خیلی

         عالی و حرفه ای بودن، بعد ادامه داد ما هر هفته

         ساعت 3 صبح از درکه حرکت می کنیم و قبل از

         ساعت 6 صبح تو پلنگ چال هستیم، در همین اثنا

         اونایی که منتظرشون بودن وارد قهوه خونه شدن،

یه دختر خانم و یه آقای میانسال، و بعد از

         خوش و بش با جوونا، گفتن که از پلنگ چال

         بر می گردن.

         توو مسیر صعود حوالی آبشار کارا ، آقایی رو دیدم

که داشت با دوتا الاغ کتاب های زیادی رو

می برد بالا! بهش گفتم:

سلام حاجی، اینارو کجا می بری؟

یه کم نگام کرد و گفت: برا اهلش...

گفتم اهلش کیه؟ گفت : آدمایی که میان کوه،

یعدش گفت: چندتا دست فروش محلی هستن

که خونه شون بالاس و بساط کتاب فروشی

دارن، می برم تحویل اونا بدم!

گفتم: خدا قوت، آجرکم الله...

 

  راستی هفته پیش من از یکی شون کتاب خریده بودم

و امروزم باز یه کتاب دیگه به نام شازده کوچولو اثر

"آنتوان دو  سنت اگزو په ری"

با ترجمه ی "احمد شاملو" رو خریدم که منو به

حال و هوای بچگی و نوجوونیم برد...


 

              

      توو راه برگشت نزدیکای استراحتگاه کوهستان،

                                از دور یه خونواده ی شیک خارجی رو دیدم که                            

                               فکر کردم اهل اندونزی یا مالزی هستن، پیش خودم                          

                  گفتم خیلی خوب شد، الان می رم به زبان انگلیسی یه گپ            

           حسابی باهاشون می زنم! سریع اومدم به طرفشون

               که دیدم دارن با لهجه، فارسی صحبت می کنن،

     خوب که دقت کردم دیدم افغانی هستن!

       ولی افغانی هایی که خیلی شیک و با کلاسن!

    و من تا به حالنظیرشون رو ندیده بودم!

    و البته یه خوش و بش مختصری باهاشون کردم.

 

         دوستان حتمن یادتونه که هفته قبل گفتم یه

          هنرمند خوشنویس رو توو راه برگشت دیدم

         که بساط کرده بود و سفارش خوشنویسی

          می گرفت و فوری می نوشت!

         این هفته هم بود و من رفتم پیشش و یکی از کاراشو خریدم ،

دو بیت از شعر معروفقیصر امین پور به این مضمون:

-

         چرا عاقلان را نصیحت کنیم

          بیائید از عشق صحبت کنیم

         تمام عبادات ما عادت است

          به بی عادتی کاش عادت کنیم.

 

    

     دیگه از موارد مهم، توو محوطه استراحتگاه کوهستان،

امروز نوازنده کمونچه که آهنگ های  ایرونی اجرا می کرد ،

اومده بود و مشغول نواختن بود، رفتم کنارش و سلام  احوال پرسی

        کردم و علت نیومدن هفته ی قبل رو پرسیدم،

          گفت: زانوی پای چپم رو عمل کردم، گاهی که

          هوا سرد می شه خیلی اذیتم می کنه ، هفته

          پیش هم به این دلیل نتونستم بیام!

          طفلکی امروزم درد داشت ولی خب کارشو

         می کرد، می گفت چند سال پیش 8 ملیون

         بابت هزینه عمل پرداخت کرده و حالا مجبوره

          کار بکنه تا از پس هزینه های زندگی برآد.

         من هم که تحت تاثیر قرار گرفته بودم به جای

         عکس حدود 5 دقیقه ازش فیلم گرفتم و ازش

         خداحافظی کردم... توو راه با خودم فکر می کردم

         که اکثر اونایی که میان کوه، برای تفریح،گردش و

         ورزش میان و حداقل در اون ساعاتی که در کوه

         هستن دیگه دغدغه نون و آب ندارن ولی این

         بندگان خدا برای کار و رفع نیاز مادی به کوهستان

          میان و از موقعیت و امکاناتش بهره ای نمی برن!

 

http://s5.picofile.com/file/8161714050/

video_2015_01_01_12_31_06.mp4.html




         هر هفته از سنگ نوشته های بین راه عکس

          می گیرم و توو گزارشات می آرم، این هفته هم

         از یه سنگ نوشته با خطی خوش عکس گرفتم،

          از افاضات (جملات مشهور) عارف بزرگ قرن چهارم

و پنجم جناب ابوالحسن خرقانی ست

          به این شرح:

 

         هرکس که در این سرا در آید،

          نانش دهید و از ایمانش مپرسید،

          چه آنکس که به درگاه باریتعالی به جانی ارزد،

         البته که بر خوان بوالحسن به نانی ارزد...

 



    

      در بین راه یه فال حافظ از یه پیرمرد خریدم،

          فال رو که باز کردم این غزل از خواجه شیراز

         اومده بود که برای حسن ختام تقدیم شما

          خوبان می کنم:

 

          دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت

         بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت

 

          یا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترم

         افکند و کُشت و عزّت صید حرم نداشت

 

          بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار

          حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت

-

         با این همه هر آن که نه خواری کشید از او

         هر جا که رفت هیچ کسش محترم نداشت

 

         ساقی بیار باده و با محتسب بگو

         انکار ما مکن که چنین جام جم نداشت

        

 هر راهرو که ره به حریم درش نبرد

          مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت

 

         حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدّعی

          هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت


 

مثل هفته های پیش، تعدادی عکس در ارتباط با

مطالب گفته شده ی بالا و سلفی گرفته ام که

تقدیمتان می کنم...

 

ساعت 1:15 بعدازظهر در میدان درکه بودم و...

 

رع- 93/10/11

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.