گل نرگس...

گل نرگس...

وبلاگ رضا علیزاده - نیکو
گل نرگس...

گل نرگس...

وبلاگ رضا علیزاده - نیکو

داستان خری سلطان جنگل شد...

خر همه ی حیوانات را مجبور کرد که ساعت ۶ صبح

بیدار شده و ۶ عصر بخوابند!

در هنگام توزیع غذا دستور داد که هر کدام از چارپایان

و پرندگان و سایر حیوان ها فقط حق دارند

 ۶ لقمه غذا بخورند.

وقتی خواستند پینگ پنگ بازی کنند،

هر تیم ۶ بازیکن داشته باشد و

زمان بازی نیز ۶ دقیقه باشد.

کارها خوب پیش می رفت

و خر قوانین ششگانه یی وضع کرد.

 

در یک روز دل انگیز پاییزی، خروس ساعت ۵ و ۲۰ دقیقه

صبح بیدار شد و آواز خواند.

خر خشمگین شد و در یک سخنرانی جنجالی گفت:

قوانین ما از همه قوانین دیگران کامل تر است و

خروج از این ها و تخلّف از قانون های

ششگانه جرم محسوب و

منجر به اشدّ مجازات

می شود

 و طی مراسمی خروس را اعدام کرد.

همه ی حیوان ها از اعدام خروس ترسیدند و

از آن پس با دقّت بیشتر قوانین را اجرا می کردند.

بعد از گذشت چندین سال، خر بیمار شد

و در حال مرگ بود.

شیر به دیدارش رفت و گفت:

من و تعدادی دیگر از حیوان ها می توانستیم

قیام کنیم، ولی نخواستیم نظم جنگل

به هم بریزد!

حال بگو علّت ابلاغ قوانین ششگانه چه بود؟

و چرا در این سال ها سخت گیری کردی؟

خر گفت:

حالا من به خاطر خرّیت یک چیزهایی ابلاغ کردم!

شماها چرا این همه سال عین بُـز اطاعت کردید؟

 

"مراقبه"...

 

زندگی زیبایی های زیادی دارد . اما هیچ چیز با زیبایی مراقبه قابل قیاس نیست،

مراقبه تو را به دنیای خدا رهنمون می کند...

 

تو را از ذهنت فراتر می برد...

 

آنگاه که بدانی که مراقبه چیست و طعم شهد سکون

آن را بچشی، بر هر چه بنگری در نگاه تو

دگرگون می شود...

درختان ،

پرندگان و انسان ها دیگر

همان نخواهند بود که قبلا بودند!

همه نورانی به نظر می رسند...

سرشار از حیات ، سرشار از زندگی جاودان...

خداوند تو را فرا خواهد گرفت...

 

آنگاه زندگی به راستی ارزش زیستن خواهد یافت ...

هر لحظه زندگی چنان موهبتی خواهد بود که پیوسته

شکر گزاری خواهی کرد...

این شکرگزاری همان عبادت است...

 

" عبادت رایحهٔ دلنواز مراقبه است... "

 

 

 

تمرکز بر روی هدف...

 

کمانگیر پیر و عاقلی در دشتی در حال آموزش تیراندازی به دو

جنگجوی جوان بود. در آن سوی دشت نشانه کوچکی که

از درختی آویزان شده بود به چشم می خورد.

جنگجوی اولی تیری را در کمانش

می گذارد و نشانه می رود.

کماندار پیر از او

می خواهد

آنچه را می بیند شرح دهد.

می گوید:

آسمان را می بینم،

ابرها را، درختان را،

شاخه های درختان و هدف را.

کمانگیر پیر می گوید: کمانت را بگذار زمین تو آماده نیستی.

جنگجوی دومی آماده می شود.

کمانگیر پیر می گوید:

آنچه را می بینی شرح بده.

جنگجو می گوید: فقط هدف را می بینم.

پیرمرد فرمان می دهد: پس تیرت را بینداز...

تیر بر نشان می نشیند.

پیرمرد می گوید:

عالی بود. موقعی که تنها هدف را می بینید

و تنها تمرکزتان به روی هدفتان باشد، نشانه گیریتان درست خواهد بود و

تیرتان بر طبق میل تان به پرواز در خواهد آمد.

 

تمرکز افکار بر روی هدف به سادگی

حاصل نمی شود.

اما مهارتی است که کسب آن امکان پذیر است

و ارزش آن در زندگی همچون تیراندازی بسیار زیاد است.

 

همچنان که یک کماندار تیرهای خود را می تراشد و صاف می کند،

هر انسانی نیز می تواند افکار آشفته خود را جهت دهد...

موسیقی... "دکتر الهی قمشه ای"

موزیک صدای آرامش

 

موسیقی دل های دین داران را الهام می بخشد

روح را بیدار می کند و تعالی می دهد

و

بال هایی از آرزوهای بزرگ و شریف به آن ها می بخشد

و

آن ها را شایستۀ سخن گفتن با خداوند می کند...

 


 

 

داستان های مثنوی معنوی...

  

در دفتر پنجم مثنوی داستانی کوتاه ولی جالبی است که نقد تیزی

بر جوامعی است که مسئولین آن قدرت تمیز و تشخیص ندارند

و به قول مولانا فرق بین خر را با صاحب خر تشخیص

نمی دهند...!

داستان از این قرار است که روزی یک نفر در حالی که از شدت ترس

رنگ رویش زرد و لب هایش کبود شده بود، داخل خانه ای پرید.

صاحب خانه که بسیار تعجب کرده بود به او گفت که

" خیر باشه، چرا ترسیدی و دست هایت مثل پیران می لرزد؟

از چه چیزی فرار می کنی؟"

آن مرد می گوید که سربازان شاه برای سرگرمی و خنده او

امروز ریختند در کوچه ها و در حال گرفتن خرها هستند...

صاحبخانه با تعجب می گوید " سربازها به دنبال خر هستند،

تو که خر نیستی، نباید بترسی".

مرد می گوید من خر نیستم ولی آن قدر سربازها در گرفتن خرها

جدی هستند که اگر من را هم به جای خر بگیرند جای تعجب نیست.

آن ها آن قدر برای این کار در حال تلاش هستند که درست و غلط کلا

با هم قاطی شده. مرد در ادامه می گوید:

"وقتی که مامورانی بر ما حاکم هستند که فهم و درک و شعور ندارند،

بعید نیست که نتوانند فرق بین خر را با صاحب خر تشخیص دهند."

علاوه بر نکته مهمی که مولانا تلویحا به آن در این داستان اشاره کرده است،

می توان نتایج دیگری هم از آن گرفت. از جمله اینکه ماموران حکومتی و

دولتی تحت فشار و یا تطمیع حاکمان و روسای خود مبنی بر انجام کاری،

و همچنین برای خودشیرینی کردن نزد بالادست خود، فشار را بر رعیت

بیچاره می آورند و این چنین زندگی را بر آن ها تنگ و رنگ رخساره آن ها

را زرد و کبود می کنند!

 

ابیات مربوط به این داستان و ادامه نتیجه گیری ها و چرخش های

مولانا در این بخش از مثنوی را در لینک زیر مطالعه کنید:

 

http://www.shamsrumi.com/index.php?m=blog&id=20&blogId=3611